پرکن پیاله را ،
کاین آب آتشین ،
دیری است ره به حال خرابم نمی برد .
این جام ها که در پی هم می شود تهی ،
دریای آتش است که ریزم به کام خویش ،
گرداب می رباید وآبم نمی برد.
من با سمند سرکش وجادویی شراب ،
تا بیکران عالم پندار رفته ام.
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم ،
تامرزناشناخته ی مرگ وزندگی،
تاکوچه باغ خاطره های گریزپا
تاشهریادها ،
دیگر شراب هم ،
جزتاکناربسترخوابم نمی برد.
هان ای عقاب عشق،
ازاوج قلّه های مه آلود دور دست ،
پرواز کن به دشت غم انگیزعمرمن ،
آنجاببرمراکه شرابم نمی برد.
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد،***
در راه زندگی ،
بااین همه تلاش وتمنا وتشنگی ،
بااین که ناله می کشم ازدل که : آب ! آب !
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد.
پرکن پیاله را... !